بخشی از متن کتاب
برای چند لحظه از فکر کردن بیرون آمد و نگاهی به دور و بر انداخت.
خیابان، شلوغ بود و سر و صدا از همه طرف به گوش می رسید.
صدای بوق ماشین ها، حرف زدن و خندیدن آدم ها، رادیو، تلویزیون و آهنگ هایی که از مغازه ها و کافه ها به گوش می رسید.
همه ی اینها، مانند یک فیلم در نگاهش نمایان می شد و فکر خسته اش را بیشتر و بیشترخسته می کرد.
در حالی که دیگر، حوصله ی نگاه کردن به جایی را نداشت، وارد خانه شد و بعد از نیم نگاهی به حوض و باغچه ی حیاط، وارد اتاق شد و خودش را روی تختخواب انداخت.
بعد در حالی که هنوز هم، صدای آن همه سر و صدا و بیشتر از همه صدای نواخته شدن اپرای کافه¬ی بندر در گوشش بود، به خواب رفت.