این کتاب مجموعه سه داستان نیمه بلند است. در بخشی از کتاب چنین روایت شده است.
پسرم از اینکه دوستان و همکلاسیهایش در کوچه ایستاده بودند به خانه ما
نگاه می کردند خشمگین شده بود و مدام با خودش فکر می کرد. با خودم عهد کردم
که دیگر با روزبه زندگی نکنم. از طرفی روزبه هم اصرار داشت که در تهران زندگی
کنیم؛ چون میخواست راحت و آزادانه به عیاشی و ولگردی هایش برسد. پسرم تا
یک هفته از خانه بیرون نرفت. روزبه هم که ارث زیادی گیرش آمده بود هر جور که
دلش می خواست با ما رفتار می کرد. آنقدر رفتارش بد شده بود که تا حرف می زدم
تلویزیون را خرد می کرد. کابینت ها را باز می کرد و دست پشت بشقاب ها و لیوان ها
می انداخت و همه را خرد می کرد و تا ماه ها وقتی خانه را تمیز می کردم خرده شیشه
یافت می کردم. همیشه باید در یخچال گوشت کبابی می گذاشتم، اگر داخل
یخچال گوشت کبابی نبود دعوا راه می انداخت و با چکش به در یخچال می کوبید و
می گفت یخچال می خواهیم چه کار وقتی داخلش گوشت نیست. دنبال یک بهانه
بودم که بچه هایم را بردارم و از زندگی نکبت بار فرار کنم. پس از مدتی روزبه گفت
میخواهم در تهران مغازه بخرم و سرمایه گذاری کنم و به من گفت تهران خانه ای
اجاره کنیم و برویم. من دیگر برایم مهم نبود که روزبه را تنها بگذارم یا نه. فقط آینده
بچه ها برایم مهم بود.
***