بخشی از اشعار
فصل جدایی
باید که خودم از شب چشم تو نرانم…
تا شعر شوی واژه ی عشق تو بخوانم
باید که در اندیشه ی فردای تو باشم
در خانهی عشق تو کنار تو بمانم…
یک میز میان من و تو فصل جدایی
با صندلی و قهوه ی داغی که گمانم
تلخ است اگر لحظه ی آخر تو نیایی
با عشق و امیدی که از هیچ ندانم
هی نقل کنم قصه ی مجنون و برایت
لالایی شبهای پر از خاطره خوانم
جدی نگرفتی تو تمام دل من را!…
هر چند که بی عشق تو هرگز نتوانم…