برشی از سومین اثر مریم صیاد آموز
خیلی ناراحت بودم از کارم ولی حس می کردم بهترین کار را دارم انجام می دهم. برای خودم چایی ریختم که شاید بتوانم خودم را آرام کنم. اما بدجور دلم برای سحر می سوخت. و خودم را خیلی مقصر می دانستم. من باعث شده بودم که به من وابسته شود. ولی قصد من فقط کمک کردن به او بود. اما حالا خودم هم داشتم عذاب می¬کشیدم. یک آن سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم، سرم را از کامپیوتر بلند کردم و به بیرون مغاره نگاه کردم. با تعجب دیدم که سحر از پشت شیشه نگاهم می کند. وقتی نگاهم به نگاهش افتاد، سرش را تکان داد و با حالت عصبانیت از جلوی مغازه رفت. بلند شدم که دنبالش بروم، اما به خودم گفتم: رضا بشین، تو مجبوری، نباید بری.