برشی از کتاب
با مادرم تماس گرفتم و همهچیز را برایش تعریف کردم. تا آن موقع اینقدر نگران بازگشتم نبودند. حس میکردم کمکم وقت بازگشت است. وقتی از بردیا برای مادرم میگفتم، در صدای نصیحتش کمی ترس احساس میشد. سعی کردم غیر مستقیم هم که شده، خیالش را راحت کنم و او را اطمینان بدهم که اعتماد خودش و پدرم، از هر چیزی در دنیا برایم مهمتر و با ارزشتر است. برای مادرم از خانوادهی جاوید هم گفتم. او باور نمیکرد که توانستهام آنها را پیدا کنم.
نزدیکِ یک ساعت با مادرم صحبت میکردم. باید حداکثر تا دو ماه دیگر راهی واشنگتن میشدم، وگرنه آنها به منزلهی انصراف میدانستند و دیگر نمیتوانستم بروم… تا شب کارهای زیادی کردم تا بتوانم دیگر به حرکات کند عقربهی ساعت نگاه نکنم. رَنگینَک هم درست کردم و توی ظرف گذاشتم.
برای شب همهچیز حاضر بود، به جز خودم! از سر جایم بلند شدم و لباسهای نو و زیبایم را به تن کردم. رژلب قرمز با چشمان قهوهایام تقریباً ست شده بودند. چال روی صورتم هم که تنها نشانگر خنده و شادیام بود. کماکان بیخودی خوشحال بودم. طرفهای هشت ربع کم بود، که در اتاق را بستم و با خوراکیها بیرون آمدم. بردیا دم در هتل منتظر ایستاده بود. نزدیک رفتم و گفتم:
– انگار از منم بیشتر عجله داشتی!