از هیچ تا خود آ مجموعه ای داستان به روایت م فریاد است.
بخشی از داستان دروغ
اینجا خوب بودن یعنی دروغگو بودن، ولی من هیچ وقت نتوانسته ام دروغگوی خوبی باشم، بنابراین همیشه در میانه های اجتماع، زندگی کرد هام. میان خوب ها و بدها. امروز وقتی چند نفر از اهالی برای شرکت در مراسم می رفتند سراغ من هم آمدند ولی من از همان پشت در به دروغ به آ نها گفتم که کسالت شدیدی دارم و نمی توانم بیایم. هر چند از صدای خنده هایشان که تا دور دست شنیده می شد پیدا بود که دروغم را باور نکرده اند، ولی لااقل از عذاب الیم شرکت در مراسم نجات پیدا کردم.
دوران کودکی ام بدون دروغ گذشت، چون آنقدر آزاد بودم که نیازی به دروغ گفتن پیدا نکردم. اولین باری که دروغ گفتم، اواخر دوره ی سربازی بود، وقتی که برای مرخصی پایان دوره آمده بودم. آن روز، نامزدم-لیلا- به خانه آمد و گفت که دیشب برایش خواستگار آمده است. خواستگارش مهندس جوان و خوش تیپی بود که خانه ای بزرگ و اتومبیلی گران قیمت و اخلاقی پسندیده داشت.